[ad_1]
اصلا بگذارید به حساب جوگیری من، که خودم بارها به آن اعتراف کردهام یا به حساب ندید بدید بودنم. اصلا راستش مهم نیست که الان چه فکر میکنید، اما مطمئنم تا پایان این یادداشت شما هم تایید خواهد کرد که من “مسافر اشتباهی جام جهانی” نبودهام. از اول هم نبودهام. هیچ کدام ما روز جمعه، اشتباهی نبود.
اگر در جریان “مسافر اشتباهی” بودن بنده نیستید در اولین قسمت حاشیه نویسیام با عنوان “مسافر اشتباهی جام جهانی”، شرح دادهام که چطور بدون برنامهریزی قبلی، بار خورد و از سنتپترزبورگ سر در آوردم. اگر سه قسمت قبلی را دنبال کرده باشید، پس لازم نیست، بابت وقفه دو روزه عذرخواهی کنم، چون گفته بودم در صورت پیروزی ایران نخواهم نوشت. هر چند دلیل ننوشتنم بر خلاف پیشبینی خودم، حضور در هلهله و شادی در سنت پترزبورگ نبود. خیلی فرق داشت. دوست دارم شما هم دلیلش را بدانید، لطفا کمی مرا تحمل کنید.
اگر هم “مسافر اشتباهی جام جهانی” را در تیتر حفظ کردم، فقط دانی بود که برای کسانی پاشیدم که در روزهای اخیر به خودزنیهای من در حاشیهنگاریهایم از سنتپترزبورگ خو گرفته بودند.
قافیه را از سرود “ملی” باختیم
برای اغلب آنها که جایی جز ورزشگاه سنتپترزبورگ مسابقه ایران و مراکش را میدیدند، چند دقیقه اول بازی با شروع انفجاری و نفسگیر حریف و گلی که از روی بخت و اقبال نخوردیم، این دلهره را به وجود آورده بود که مبادا قافیه را بد باخته باشیم. اما برای خیلی از ما که داخل ورزشگاه بودیم، این نگرانی از چند دقیقه قبل از سوت آغاز بازی شروع شده بود، از لحظه نواخته شدن سرود “ملی” ایران. از لحظه تفاوت “ما” با “آنها”. از همان وقتی ما قافیه را باخته بودیم که همنوایی مراکشیها که از ما پرشمارتر نبودند، ورزشگاه را به لرزه انداخته بود. ما همه طرفدار یک “تیم ملی” بودیم اما، “سرود ملی”هایمان یکی نبود. تنها بخشی از تماشگرانمان، با “سر زد از افق…” موسیقی بلندگوها را همراهی کردند و گروهی دیگر “ای ایران…” سر داده بودند، اما در مجموع بیشتر آنچه من دیدم، سکوت بود. آنهایی که ظاهرا “پیام امام” ظاهرا “نقش جان”شان نبود. از میان ساکتها، چند نفری هم اشک میریختند. یکی از میان گروه آخری بعدا میگفت گریه میکرده چون سرودی که قاعدتا باید مال او میبوده، نبوده ولی هیچ جایگزین دیگری هم برایش نداشته و این حالش را خرابتر کرده…
برای اینکه دلت بریزد، حتی نیاز به گوش شنوا نبود، ما در پرچمها هم هماهنگ نبودیم. دستکم پنج طرح متفاوت پرچم، به عنوان پرچم ایران در دست هواداران ایران بود. حق داشتیم پیش از بازی نگران باشیم، اگر همبستگی تیمی آن ۱۱ نفرمان در زمین هم مثل ما بود، قطعا کارمان ساخته بود. هیچکدام آن سرودها و سکوتها “اشتباه” نبود، هیچ کدام آن تماشاگران کار “اشتباه” نمیکردند، هیچ کدام اشتباهی نبودند.
پیروزی در “برابری”
از همان قدمهای اول به سوی ورزشگاه، قشنگترین حسی که داشتم این بود که اولین تجربه حضورم در ورزشگاه برای تماشای مسابقه ملی کشورم، در فضایی غیرتبعیض آمیز اتفاق میافتاد. اینکه بازی ایران و مراکش را میتوانستم در کنار دختران و زنان و مادران و خواهران سرزمینم ببینم. رفتم و با هر کدامشان که در صندلیهای دور و برم بود سلفی گرفتم.
دوست داشتم هر وقت در آینده به خاطرات این روز مراجعه کردم، مبادا این بخشش کمرنگ شده باشد.
استفاده هیچ کدام آن زنان از حقی که در کشور خودشان از آنها سلب شده، “اشتباه” نبود. هیچکدام آن دختران و زنان که اتفاقا از تنوع و تفاوت نوع پوششها و پرچمهایشان میشد تفاوت گرایشی و عقیدتیشان را هم حدس زد، اشتباه نمیکردند، هیچ کدام اشتباهی نبودند.
ذوق پا گذاشتن در قاب اسکایپ
کم نبودند کسانی که با بچههای کوچکشان به تماشای مسابقه آمده بودند و از فارسی حرف زدن بسیاری از آن بچهها سخت نبود فهمیدن اینکه “زبان مادری” را در جایی خارج از محیط ایران آموختهاند. اتفاقا آنها گاهی از همه هیجانزدهتر بودند، پا بهپای دوآتشهترین تماشاگران فریاد کشیدند، شعار “ایران… ایران” دادند، حرص خوردند و از جا پریدند. بچههایی که با اینکه خیلیهایشان به زبان کشور محل زندگیشان راحتتر صحبت میکنند، در مدرسه و کلاس ورزش و کتابخانه و خیابان کماکان گاه دچار این احساس میشوند که مبادا اشتباهیاند.
یکی از همانها درست در صندلی کناریام بود. تقریبا همسن و سال مهاجرت من از ایران، ۱۰ ساله. من ۲۶ ساله بودم که از ایران خارج شدم و او بعید میدانم مجموع مسافرتهایش به ایران در طول زندگیاش از ۲۶ روز بیشتر باشد. در طنین صدایش و همراهیاش با دیگران و اعتماد به نفسش در همصحبتشدن با “غریبه”های ایرانی حالتی بود که من قبلا در او ندیده بودم. از چشم او و بچههای مثل او در ورزشگاه، انگاری بقیه ایرانیان از جنس مادر بزرگ و پدربزرگ و خاله و عمه و عمو و دایی و بچههایشان بودند که بیشترین آشنایی و معاشرت با آنها را در قاب اسکایپ و واتساپ تجربه کرده بودند. ذوقزدگی و اشتیاق آنها را میشد درک کرد. مگر چقدر ممکن است این فرصت پیش بیاید که با پای خودت وارد قاب اسکایپ شوی؟
آنها اشتباه نمیکردند. هیچکدامشان اشتباهی نبودند…
آقای فردوسیپور! یک آرامبخش هم برای من لطفا!
اگر تا به حال به ورزشگاه نرفتهاید باید بگویم که اتفاقات روی چمن خیلی سریعتر از آن چیزی است که فکرش را بتواتید بکنید و خبری هم از حرکت آهسته وابهامزداییهای گزارشگر نیست.
میتوانستم حدس بزنم عادل فردوسیپور با نفسهای بریده دارد گزارش میدهد “این ضربه ایستگاهی شاید آخرین شانس بچهها باشه…” اصلا چطور میشود در چنین لحظاتی حرف زد؟ این گزارشگران فوتبال چه جور آرامبخشی برای چنین لحظاتی مصرف میکنند؟ آنقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که راستش من اصلا نفهمیدم چه شد! فکر کتم پردازندههای مغز من اول صدا و تصویر انفجار هیجان تماشاگران را ثبت کرد و بعدش تازه علت انفجار را تحلیل کرد.
جادوی دقیقه ۹۵
انگار ۹۵ دقیقه فرصت لازم بود، ۹۵ دقیقه تلاش و تکنیک و همکاریِ ۱۱ نفرمان در داخل زمین بازی، ۹۵ دقیقه اضطراب و تشویق و امید و هیجان بقیهمان هرجای دیگر کره زمین، ۹۵ دقیقه تحلیل و تفسیر و داوری برای رسیدن به آن لحظه جادویی، آن لحظه که همه ۹۵ دقیقه تلاش و تکنیک و همکاری و اضطراب و تشویق و امید و هیجان و تحلیل و تفسیر و داوری برسد به نقطهای نفسگیر که دلپذیرترین “اشتباه” ممکن برای ما رخ دهد.
اتفاق آن لحظه برای من اصلا فوتبالی نبود. اشتباه از من بود که یک عمر حرفهای امثال پوریا ژافره و عادل فردوسیپور را باور کرده بودم. ورزش کجا بود؟! لحظهای که انگار یک حس خفته مشترک در بطن یک ملت، با بلندترین صدای ممکن بیدار میکند، فارغ از هر اختلاف سلیقه و اعتقاد و جنس و سن و موقعیت جغرافیایی. حتی کسی مثل من که فعالیت ورزشیاش در رقابت با تکسلولیهاست. چیزی مثل یک آذرخش، برقی کوتاه میزند و رعدش در سراسر آسمان میپیچد.
اختلاف سرود “ملی”هایمان در طنین رعدش و تفاوت طرح پرچمهایمان در درخشش برقش موقتا حل شده بود. در آن لحظه خاص در یک آن، دختر پرچم شیر و خورشیدپوش چند ردیف جلوترم و زن محجبه کناریاش که به نظر میرسید از حامیان حکومتی باشد، چنان هم را به آغوش کشیدند، انگار که مادر و دختری پس از سالها دوری هم را یافته باشند. آن لحظه جزو معدود لحظاتی بود که همه به اندازه هم از شیرینی و غرورش سهم بردیم و بدون بخل و حسادت و رقابت بین هم تقسیمش کردیپ خودی و غیرخودی نداشت. هیچکداممان اشتباهی نبودیم.
وقت سرود ملی، ما بودیم، اما انگار “ما” نبودیم، اما جادوی دقیقه ۹۵ از نگاه من این بود که ما، هر چند موقتی، “ما” بودن را تجربه کنیم.
این “ما” هر مرز و دیوار و سیمخارداری را در مینوردد. از سنت پترزبورگ تا فلاورجان و کنارک و چادرهای زلزلهزدگان کرمانشاه. از تهران تا لندن و لوسآنجلس، لهجه جیغ شادی ما با هم مو نمیزد! اشکها و لبخندهایمان لحنش یکی بود.
من از اون آسمون آبی میخوام
این روزها خودم و خیلی از شما را خفه کرده بودم از بس از روشنی و زندگی شبهای سنتپترزبورگ ذوق کرده بودم، اما راستش بعد از بازی دیگر حوصله آن شهر را نداشتم. چند دقیقهای را به تماشای شادی مردم در بیرون ورزشگاه گذراندم، اما دلم پیش آسمان آبی دیگری بود.
تا دقیقه ۹۵ جای همه شمایی که نبودید در ورزشگاه سنتپترزبورگ خالی بود، ولی از آن لحظه به بعد جاها عوض شد: این جای من و امثال منی که نبودیم و نمیتوانستیم باشیم در غافلگیری کوی و برزن شهرها و روستاهایمان در ایران خالی بود.
باقی شب را تا چند ساعت مانده به رفتن به فرودگاه با جماعتی گذراندم که مهمترین ویژگی مشترکمان شاید این بود که مقصد بازگشتمان هر جایی میتوانست باشد، الا سرزمین مادری.
بیشتر وقتمان توی صفحات مجازی دوستان و آشنایان داخل ایران میگذشت.
“اگه پاش بیفته واسه ایران میمیریم”
یکی هم رختکن تیم ملی را بعد از پیروزی منتشر کرده بود که چطور شاد و بیپروا با هم ترانه فوتبالی آرش را میخواندند که “اگه پاش بیفته واسه ایران میمیریم…”.
راستی مگر آرش خواننده “مجاز” است؟ مگر سرود رسمی ایران در جام جهانی را یک خواننده “داخلی” نخوانده بود؟ یعنی حتی خود بازیکنانمان هم در اشتباهند؟! آنها هم اشتباهیاند؟! مگر اینها “کمیته انضباطی” ندارند؟ چرا ما هیچوقت “نمره انضباط” ناظم را جدی نمیگیریم؟!
چرا اینقدر “ما”ی ما، با آن “ما”ی رسمی متفاوت است؟
چرا اینقدر “ما” شدن ما سخت شده؟! چرا اینقدر اشتباهی گرفته میشویم، اشتباهی دیده میشویم، اشتباهی تعریف میشویم و اشتباهی تحلیل میشویم؟
مگر میشود این همه اشتباه و اشتباهی؟! چیزی جمعهشب دائما در سرم میچرخید این بود که نه من، نه زنان در ورزشگاه، نه کودکان در حسرت “وطن”، نه آن طرفدار محجبه حکومتی، نه آن دختر شیر و خورشیدپوش، نه بازیکنانمان در رختکن و نه… هیچکداممان اشتباه و اشتباهی نیستیم، اما قطعا اشتباهی در کار است که این همه تناقض و علامت سوال وجود دارد.
اینها سوالات و ابهامات غیرفوتبالی بود که من با خودم از رخدادی به ظاهرا فوتبالی سوغات آوردم...